بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاری پسر بیست ساله ای با وسوسه ی یکی از دوستانش به محله ای رفت که که زنان روسپی خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی درحیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای بود آنجا را نظافت می کرد .
پیرمرد نگاهی عمیق به پسر انداخت و پیش او آمد و گفت :« پسرم چند سالت است ؟»
گفت :«بیست سالم است »
پرسید : «برای اولین بار است این جا میای ؟»
گفت : «بله»
پیرمرد آهی از ته دل کشید و گفت : «می دانم برای چه اینجا آمدی به من هم مربوط نیست . ولی آن تابلو را بخوان »
پسر به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته بودند :
گوهر خود مزن برسنگ هر ناقابلی
صبر کن تا گوهر شناس قابلی پیدا شود
آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا زمین بایری پیدا شود
پیرمرد اشکش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : «پسرم روزگاری من هم به سن تو بودم و به این جا آمدم اما چون کسی را نداشتم که به من بگوید : لذت های آنی غم های آتی رادر بر دارد .
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم که به من بفهماند:
به دنبال غرایز جنسی رفتن مانند لیسیدن عسل است بر لبه شمشیر . عسل شیرین است اما زبان را به دو نیم میکند .
کسی به من نگفت :
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
کسی نبود بگوید :
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست
ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزگار
و هیچ کس اینهارو بمن نگفت و حالا که :
جوانی صرف ندانی شد و پیری پشیمانی
دریغا روز پیری آدمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست برروی پیشانی گذاشت و شروعه به گریستن کرد
چیزی در درون پسرک فرو ریخت . حال عجیبی داشت شتابان از آنجا بیرون آمدو در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه میکرد :گوهر خود را مزن برسنگ هر ناقابلی ...
و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
:: برچسبها:
داستان